به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ گروه فلسفه فرهنگ پژوهشکده فرهنگ معاصر نشست مجازی، «نیچه در برابر فرهنگ» را عصر روز گذشته با حضور آیدین کیخایی، شروین مقیمی و محمدمهدی اردبیلی برگزار کرد.
آیدین کیخایی سخنرانی خود در این نشست را با موضوع «نیچه؛ از فرهنگ تراژیک به جان تراژیک» ارائه کرد و گفت: امر تراژیک در اندیشه نیچه یکی از حلقههای واصلی است که نیچه متقدم را به نیچه متاخر وصل میکند، گرچه در این زمینه میبایست چرخشی را نیز در اندیشهی نیچه در نظر داشته باشیم، چرخشی از فرهنگ به سوی فرد، از فرهنگ تراژیک به جان تراژیک.
او با اشاره به کتاب نخست نیچه «زایش تراژدی» افزود: در زمان نگارش این کتاب او به شدت متاثر از شوپنهاور و واگنر است. علاوه بر این، نیچه که تحصیلاتش ادبیات و الهیات است، در زمان نگارش این کتاب استاد فیلولوژی در دانشگاه بازل است. و منبع مهم دیگری که تأثیرش بر زایش تراژدی مشهود است، سنت فیلولوژی است. البته توجه به این نکته نیز ضروری است که نیچه در عین حال، حتی در همین کتاب نیز نگاهی انتقادی به جنبههایی از سنت فیلولوژی دارد، تا جایی که نگارش این کتاب را، چه از جهت شیوهی نگارش و استدلال و چه از جهت نحوهی مواجهه با جهان باستان (یونان باستان)، میتوان نمایانگر گسستِ نیچهی جوان از سنت فیلولوژی به شمار آورد.
کیخایی ادامه داد: نیچه وقتی این کتاب را مینویسد واگنر را ستایش میکند، اگرچه بعدها به شدت منتقد او میشود. از سوی دیگر نگرش کلی و فلسفی نیچه در این کتاب وامدار شوپنهاور است؛ به ویژه این ایده که جهان به آن صورتی که ما میشناسیم تصور و وهمی از نمایش بی پایان موجودیت اراده است. این اراده به شکلهای مختلف متجلی میشود و اعمال انسان را شکل میدهد و در نهایت حاصلش به شکلی از سرخوردگی نمایان است. بدین معنی که در نهایت امکان خوشبختی پایدار برای انسان وجود ندارد. این درک از هستی انسان، و این بدبینی شوپنهاوری در سرتاسر کتاب زایش تراژدی حضوری بیوقفه دارد.
این محقق فلسفه با اشاره به بخشهای اصلی کتاب «زایش تراژدی» افزود: این کتاب سه بخش دارد؛ در بخش اول هدف نیچه توضیح خاستگاه تراژدی در یونان و تبیین مفاهیم آپولونی و دیونوسوسی است. بخش دوم کتاب به زوال یا مرگ فرهنگ تراژیک در یونان باستان میپردازد. در نظر نیچه تراژدی یونانی (به ویژه آیسوخولوس و سوفوکلس) شکلی از درخشش پیش از مرگ فرهنگ و اسطورهی یونانی است. این فرهنگ در فرایند مرگش در قله به فرهنگ تراژیک میرسد و سپس به شناختگرایی سقراطی یا فرهنگ سقراطی زوال پیدا میکند.
شناختگرایی سقراطی به شناخت حقیقت محوریت میدهد و بر پایهی این وهم خوشبینانه بنا شده است که انسان میتواند از طریق شناخت به خوشبختی برسد. در نظر نیچه مسئلهی اصلی در شناختگرایی سقراطی همین خوشبینیسادهلوحانه است، که آن را درست در نقطهی مقابل فرهنگ تراژیک قرار میدهد. در نهایت در نظر نیچه این خوشبینی وهمآلود میان سقراط، مسیحیت، و جهان مدرن مشترک است. از این منظر میتوان سقراط را آغاز جهان مدرن و شناختگراییِ سقراطی را اسطورهی جهان مدرن به شمار آورد.
در بخش سوم کتاب، نیچه این ایده را مطرح میکند که این اسطورهی سقراطی در قرن نوزدهم به پایان و مرگ خود نزدیک شده و در واقع مسئلهی جهان مدرن، بحرانی شدن اسطورهی سقراطی است. سخن این است که در قرن نوزدهم اسطورهی شناختِ حقیقت و وهم خوشبینانهی نهفته در آن دیگر توان سابق را برای وحدت بخشی و معنا بخشی به زندگی ندارد و از این روست که انسان مدرن در دام نیهیلیسم گرفتار شده است. پرسش نیچه این است که اگر در یونان باستان اسطورهی یونانی در هنگام مرگ با درخششی به فرهنگ تراژیک رسید و در نهایت به فرهنگ سقراطی زوال پیدا کرد، آیا اکنون میتوانیم امیدوار باشیم که مرگ اسطورهی سقراطی به شکلی از فرهنگ تراژیک منجر شود، شکلی از تعادلی نوین میان نیروهای متضاد، میان علم و هنر؟ یا اینکه با زوال اسطورهی سقراطی به بربریت «حال» خواهیم رسید؟
این مدرس فلسفه یادآور شد: نیچه از تعبیر «سقراط موسیقیساز» برای اشاره به آن فرهنگی که ممکن است برای حل این بحران به وجود بیاید استفاده میکند. نیچه معتقد است که کورسوی این امید را میتوان در وحدت معنیدارِ فلسفه و موسیقی آلمان دید. از یک سو فیلسوفانی مانند کانت و شوپنهاور که زیرآب این خوشبینی نسبت به جهان را زدهاند، از این طریق که شناخت سقراطی را به سر حد خود رساندهاند و در نتیجه جا را برای چیزی به غیر از علم و شناخت باز کردهاند. از سوی دیگر، او به موسیقیدانانی مانند باخ، بتهوون، و واگنر اشاره میکند که عنصر دیونوسوسی را در موسیقی بازیافتهاند. وحدت موسیقی و فلسفه در آلمان که در فرارفتن تقریبا همزمان آنها از فرهنگ سقراطی متجلی میشود برای نیچه دربردارندهی این امید است که شاید شکلی از تعادل فرهنگی، یعنی شکلی از فرهنگ تراژیک مدرن، در آلمان امکانپذیر باشد.
او با بیان اینکه پرسش از ارزش زیستن و درک تراژیک از هستی انسان مضمون ثابتی است که از کتاب «زایش تراژدی» تا نیچه متاخر ادامه پیدا میکند و این چیزی است که در نیچه متقدم و متاخر باقی میماند توضیح داد: نیچه متاخر از دو جهت از کتاب «زایش تراژدی» جدا میشود. در زایش تراژدی، با تکیه بر فلسفهی شوپنهاور نیچه صورتی از توجیه زیباییشناسانه از زندگی ارائه میدهد که ساختار کلانروایتهای متافیزیکی را دارد. در برابر، نیچهی متأخر دیگر به دوگانگی جهان نمود و جهان حقیقی قائل نیست، و به جای توجیه متافیزیکیِ هستی، در جستجوی شکلی از تسلای اینجهانی است. علاوه بر این، تسلای این جهانیِ نیچهی متأخر دیگر ساختار توجیهی معتبر، برای همگان و در همهی زمانها را ندارد. او دیگر نمیخواهد تفسیری ارائه کند که جهان و هستیِ انسان را به طور کلی توجیه کند بلکه صرفا در جستجوی شکلی از تسلای اینجهانی و برآمده از زندگی فردی است. پرسش اکنون این است که فرد انسان چگونه میتواند در عین پذیرفتن نگرش تراژیک به زندگی (یعنی با آگاهی از حقیقت رنجآلود هستی) به زندگی آری بگوید؟ اینجا است که در اندیشهی نیچه چرخشی از فرهنگ به فرد رخ میدهد، چرخشی از فرهنگ تراژیک به جان تراژیک. و نیچه پاسخ را در مواجهه با زندگی به مثابه یک کلیت زیباییشناسانه مییابد، یعنی تبدیل زندگی به اثر هنری، یعنی زیستن زندگی چونان خلق کردن یک اثر هنری.
شروین مقیمی نیز در ادامه این نشست با توجه به کتاب «فراسوی خیر و شر» نیچه اظهار داشت تمرکز من در این نشست بر پاسخ به این پرسش است که چگونه میتوان به نیچه به عنوان فیلسوفی نگاه کرد که به لحاظ فرم و صورت کاملا افلاطونی عمل میکند و بدین معنا میتوان او را یک فیلسوف سیاسی در معنای سقراطی کلمه دانست؟ وقتی بفهمیم نیچه خودش درباره خودش چه میگوید میتوانیم درک درستی از او داشته باشیم. او در آنک انسان و در توصیف کتاب فراسوی خیر وشرّ، به دو اصل صناعت سکوت و وجه الهیاتی اشاره میکند. البته از نظر نیچه خدا مرده است و زمان گفتن دروغ شریف به سر آمده است. پس این سکوت به معنای زدن نقاب یک ضد اخلاق برای انتقال یک فضیلت و اخلاق و قانون جدید به پشتوانه یک الهیات جدید است. او پیامبر دینی است که کاملاً به زمین وفادار باشد. بنابراین دین در کتاب فراسوی خیر و شر ابزاری در خدمت فلسفه است.
این محقق فلسفه افزود: نیچه در گزینگویهی 59 میگوید برای زیباتر کردن انسان تا کنون هیچ راهی بهتر از دینداری وجود نداشته است. دینداری به یک معنا لازمهی زندگی زیبا است. زندگی زیبا در مقابل درک پیشانیچهای از حقیقت. او میگوید برای اینکه هر قانونی بتواند در جامعه کار کند نیازمند یک پشتوانه الهیاتی یا همان آموزههای دینی است. حالا قانون کجا مطرح میشود؟ جایی که حکومت کننده و حکومت شونده وجود دارد. بحث بر سر حکومت فلسفه و حکمرانی فیلسوف است. پس ما به یک دین یا یک پیشدرآمد الهیاتی در معنایی که افلاطون در قوانین مراد میکرد نیاز داریم. کتاب فراسوی خیر و شر دفاع از یک دین فلسفی است؛ دینی که بتواند سروری فلسفه را احیا کرده و آن را به درجهای برساند که تا پیش از این دیده نشده است. این خود امکانی است که وضع فرهنگ نیهیلیستی فراهم آورده است.
او ادامه داد: اگر بپذیریم که نیچه در پی فرمانروا کردن فلسفه است آن وقت میتوانیم توصیف او را در «آنک انسان» در باب کتاب فراسوی خیر و شرّ و تمرکز بر نقد رادیکال سیاست مدرن دریابیم. تم فرمانروایی فلسفه بر دین یک تم سیاسی است و این فرمانروایی یک مانع جدی به اسم سیاست مدرن دارد؛ سیاست مدرن خصم فلسفه است و بنابراین کتاب فراسوی خیر و شر یک جنگ بزرگ روحانی است و ما در هر جنگی نیازمند متحدانی و موتلفانی هستیم. او تاکید میکند در صدد تربیت جنتلمن های آینده است و این هم یکی از تمهای فلسفه سیاسی کلاسیک است که توسط نیچه بار دیگر به صحنه آورده میشود. دانشوران، جانهای آزاده، و دانشمندان قرار است از رهگذر تربیت نیچهای به متحدان ابرانسان تبدیل شوند.
به گفته مقیمی، نیچه در گزین گویه شماره 22 میگوید فیزیک مدرن بر خلاف طبیعت عمل میکند. دفاع او از طبیعت به نفی خداناباوری واپسین انسان وصل میشود. اینکه انسان مدرن به خدا باور ندارد مصادف است با اینکه انسان علیه طبیعت شوریده است. او در پی تحقق شعار «نه خدا نه ارباب» است. این زندگی سعادتمندانه از دید واپسین انسان است. نفی دموکراسی ، و نفی برابریطلبی سوسیالیستی، نفی ایدهی حقوق برابر و جامعهی آزاد، توصیف برابریخواهان به سگان آنارشیست، از همین جا نشات میگیرد. او میگوید فیلسوفی از راه می رسد که وجوه بی استثنای قدرت را آن چنان به تصویر میکشد که حتی واژه جباریت هم برای توصیف آن کافی نخواهد بود. تقابل بین جباریت ابر انسان با دموکراسی واپسین انسان در گزین گویه شماره 9 به نوعی خود را نشان میدهد، جایی که او میگوید فلسفه روحانی ترین خواست اراده به قدرت است. اینکه بر زبان آوردن این عبارات چقدر برای ما که بیش از یک سده بعد از نیچه زندگی میکنیم دشوار است، میتواند محکی برای سنجش میزان تعیق نیهیلیسم و درجهی واپسین انسان به نزد ما باشد.
این مدرس فلسفه با بیان اینکه نیچه معتقد است، مواجهه بین انسان و خدا که امکان فلسفه ورزی را مهیا میسازد، توسط فلسفه مدرن از بین رفته و آن را اهلی و سنگ کرده است گفت: بنابراین این شیوه نیچه از لحاظ فرم کاملا افلاطونی است، یعنی این شیوهی تاکید بر فلسفهورزی در ناحیهای که بحث در باب خدایان، در معنایی که در کتاب دهم قوانین افلاطون میبینیم، رخ میدهد. فرهنگ صلح و فرهنگ دموکراتیک مورد انتقاد نیچه است چون امکان فلسفه در این فرهنگ رو به نابودی میگذارد. نیچه در گزین گویه 202 و 203 بر نفی وضع فرهنگ مدرن تاکید میکند و میگوید فرهنگ مدرن پشتوانه یک اخلاق دموکراتیک است که در برابر اخلاق والاست. این اخلاق دموکراتیک به شدت در برابر اخلاق والا مقاومت میکند. نیچه میگوید مشکل فرهنگ مدرن این است که مردم میدانند که خیر و شر چیست و دیگر باب بحث درباره خیر و شر را بستهاند و این به معنای بستن باب فلسفه است.
در بخش انتهایی این نشست نیز محمدمهدی اردبیلی، نویسنده و پژوهشگر فلسفۀ فرهنگ، به بیان سخنرانی خود با عنوان «نیچه: فیلسوف فرهنگ یا ضدفرهنگ؟» پرداخت. او با بیان اینکه کتاب «زایش تراژدی» آغازگاه مهمی برای بررسی افکار نیچه است، گفت: او در این اثر تلاشی را برای تبیین فرهنگ بر اساس نبرد اسطوره ها ارائه میکند. تفاوت نیچه با هگل در این است که او در زایش تراژدی نیروهای ستیزندۀ شکلدهندۀ فرهنگ را غیرتاریخی میداند. از سوی دیگر فرهنگ در «زایش تراژدی» در کنار تمدن و در مقابل طبیعیت قرار میگیرد؛ فرهنگ یعنی از طبیعت کنده شدن. در اینجا فرهنگ معنای مثبت دارد و به نوعی برای نیچه غایت نیز محسوب میشود، چراکه او به نوعی، از اصالت فرهنگ سخن میگوید.
اردبیلی افزود: ما میتوانیم نیچه را به دلیل اصالتی که برای فرهنگ میداند فیلسوف فرهنگ بنامیم چراکه هم پایۀ تحلیل و تبارشناسیِ او فرهنگی است و هم غایتش نوعی فرهنگ است. البته اینجا تناقضی وجود دارد بدین معنی که برای نیچه فلسفه علیه فرهنگ عمل میکند و به نظر میرسد که او از این جهت، رویکردی ضد فلسفه اتخاذ میکند. نیچه در یادداشتهایش مینویسد: «دشمنی صریح و آشکار با فرهنگ با افلاطون آغاز میشود و فیلسوف مسموم کننده فرهنگ است!». چرا نیچه چنین موضعی میگیرد. اجازه دهید به یونان بازگردیم. فراموش نکنیم که اوج فلسفه در دوران یونان باستان مقارن با دوران زوال فرهنگ است. پس وقتی از فیلسوفان بزرگ یونان، مانند افلاطون و ارسطو، صحبت میکنیم، از چند قرن پس از دوران اوج شکوفایی فرهنگ یونانی سخن میگوییم. از حیث ادبی نیز دوران فلسفه دیگر نه دوران ترازدی است و نه حماسه، بلکه سقراط مقارن آریستوفانس است، یعنی دوران کمدی. و کمی مگر چیست به جز خندیدن یک قوم بر اسطورههایش. همان اسطورههایی که در دروان تراژدی بر آنها میگریست. اینجاست که نیچه نبردی تمامعیار را با سقراط و افلاطون در پیش میگیرد و به همین دلیل در کتاب غروب بتها میگوید: «من سقراط و افلاطون را در تباه زدگی یافتم».
اردبیلی گفت: نیچه حتی سقراط را سزاوار شوکران میداند چون فرهنگ را نابود میکند و معلوم است که فرهنگ او را پس میزند. پس فیلسوف از نگاه او ضد فرهنگ است و نیچه گویی به نحوی نوستالژیک از فرهنگ والایی صحبت میکند که در حال از دست رفتن است. گس تا اینجا شاهدیم که نیچه از معنایی مثبت از فرهنگ صحبت میکند. اما از سوی دیگر، یک نگاه منفی به فرهنگ و مواجههای انتقادی و رادیکال به ویژه به فرهنگ زمانهاش دارد. به طور مثال اشارهای به فرهنگ اروپایی و مدرن منحط دارد.
این مدرس فلسفه افزود: نیچه اگرچه از نوستالژیِ فرهنگ والا دفاع میکند ولی از فرهنگ منحط زمانه ما انتقاد میکند که به لحاظ معرفتی شکاک و نسبیتگرا، به لحاظ سیاسی دموکراتیک و تودهگرا، به لحاظ فرهنگی پست و میانمایه است. او منتقد سرسخت این فرهنگ است. در برابر نیچه ما در قرون 18 و 19 نوعی فضای گفتمانی داریم که در آن، فرهنگ همواره دارای بروزی زیبا و والاست و وقتی نیچه دربارۀ این فرهنگ صحبت میکند آن را مورد استهزا قرار میدهد. در این معنا نیچه عمدتاً زماین که از «بیلدونگ» سخن میگوید، مواجههای انتقادی با آن دارد.
اردبیلی درباره نقد فرهنگ از منظر نیچه به کتاب «چنین گفت زرتشت» اشاره کرد و گفت: نقدهای نیچه بر فرهن چنان رادیکال و نسبت به زمانۀ او بدیع است که از این منظر میتوان او را پدر نقد فرهنگ در معنای معاصر آن دانست. او عناصر بر سازندۀ وضع موجود در فرهنگ، اعم از عناصر سیاسی، اجتماعی، دینی، هنری، اقتصادی و غیره را بهشدت نقد میکند و حتی در برخی مناقشات، هر دو طرف دعوا (مانند لیبرالها و سوسیالیستها) را نقد میکند. نیچه مانیفستی را علیه فرهنگ مدرن آماده میکند. از نظر نیچه زیست والا، زیست «در تنهایی» است. وقتی ما وارد مناسبات جمعی میشویم باید به فریبِ برآمده از اسطورههای جمعی تن بدهیم. او جامعه را تیمارستان میداند و از این منظر دموکراسی برای او دادن حق تصمیمگیری به دیوانگان است.
اردبیلی در پایان گفت: حال سوال این است که آیا نیچه هیچ امیدی به فرهنگ ندارد و مطلقاً ضدفرهنگ است؟ به نظر من خیر. او حتی وقتی از فرهنگ منحط سخن میگوید نوعی فرهنگ والا را پیش فرض میگیرد. این فرهنگ والا در نظر نیچه بازتولید کنندۀ فرهنگ است. مهمترین نکته که کل سخنان من بر آن استوار بود تلاش برای فهم دیالکتیکِ درونی فرهنگ نزد نیچه است، در غیر این صورت با خوانش جملاتی قصار از او نیچه را متناقض میبینیم. او هم ضد انسان است اما از ابرانسان حرف میزند. او هم از فرهنگ والا سخن میگوید هم خود را متفکری ضدفرهنگ نشان میدهد. نیچه همزمان هر دو است. نباید مانند کاپلستون در کتاب «نیچه؛ فیلسوف فرهنگ» دچار تصوری سطحی و سادهانگارانه از نیچه شد. تنها راه درک نیچه در مقام یک ایده، درک دیالکتیکیِ توامان همین تناقض است.
نظر شما